من

بم گفت 8 آماده باش میام دنبالت بریم دانشگاه "یه سوال بپرسیم بیایم"

7:30 حاضر بودم تا آقا کارای اول صبحشو انجام داد و نهایتا 9 پیداش شد با یه نفر دیگه

گفتم دیره الان دیگه , من با ماشین خودم میام چون از اون طرف باید برم کلاس ساعت 11:30 باید اونجا باشم

گفت نه بیا قبل یازده میارمت خونه که بعد بری خودت ( یک هفتس ماشینش اومده) . هرچند ناراضی بودم اما گفتم باشه.

خلاصه رفتیم دانشگاه به محض اینکه رسیدیم دیدم به جای انجام کار خودمون شروع کردن انجام کارای متفرقه از این اتاق به اون اتاق

گفتم مگه نیومدیم برا انتخاب واحد سوال کنیم ؟ گفت اوکی الان میریم . خلاصه رفتیم سوالمونو پرسیدیم . تا اینجا برا یه سوال نیم ساعت تلف شده بود( حساب کرده بودم کل رفت و برگشتم 40 دقه طول بکشه)

از اون لحظه مکافات شروع شد . شروع کردن پخش شدن و انجام هزارتا کار دیگه که نصف بیشترش مال خودشون نبود

گفتم کاری ندارم هرکاری میخوای بکن اما حواست باشه که یازده و نیم کلاس دارم قبلش باید خونه باشم

همینطور هر ثانیه ای که ازم تلف میشد یه درجه به آمپرم اضاف میشد . ساعت داشت به یازده نزدیک میشد که دیگه چسبونده بودم شروع کردم غرغر

نفر سومم گوشیش خاموش نمیدونستیم کجاس . دید من آمپر چسبونده بودم گفت ولش کن بریم برسونمت

سوار ماشین شدیم نمیدونم نفر سوم چطور گوشیشو روشن کرد زنگ زد گفت پنج دقه دیگه واسین الان میام

ربع ساعت تو گرما باز شدیم قشنگ تا آقا اومد

ساعت 11:15 بود. گفتم گه زدی به برنامم دیگه برسونم کلاس خودم از اون راه میرم خونه تو این آب و هوای ...می

تو همون لحظه داداشش زنگ زد گفت دانشگاهی برو یه چکلیست برام بگیر بیار

یه نگاهش کردم

گفتم میدونی چیه ؟ من گوه بخورم یبار دیگه کارمو حتی یه درصدشو لنگ کسی کنم . همیشه ی عمرم کارامو خودم کردم بدون مالوندنه کسی , کافیه کوچکترین چیزو یکی بخواد برام انجام بده تا گند بزنه به زندگیم . باید با ماشین خودم میومدم که لنگ تو یکی نشم

از ماشین زدم بیرون بی توجه به عذرخواهیاش از تاکسی سرویس ماشین گرفتمو رفتم کلاس با اعصاب خراب

توی مسیر همش به این فکر میکردم که من چقد  مشنگ بودم که چهارسال کامل اینارو با خودم میبردم دانشگاهو میوردم خونه با ماشین, نه اینکه بگم اینکارارو کردم براشونو منت بذارم , اما درکشون میکردم

یه چن دقه تو کلاس نفس عمیق کشیدم تا آروم شم. استاد سری اول تخته رو پر کرد اومدم دفترچه ای که دوستم بم داده بودو باز کنم شروع کنم نوشتن (چون نرسیدم برم خونه ازش گرفته بودم) نه دفترچش برگ خالی داشت نه خودکارش مینوشت . قشنگ تو اون لحظه دم دسم بود گردنشو میشکستم

خوشبختانه کلاسمون خیلی خوب بود استادمون یه تست تدریس ازم گرفت تمرینی خوب بود راضی بودم از خودم.

کلاس تمام و اومدم از عابر بانک پول در بیارم تاکسی بگیرم برا  خونه یه مرد میانسالی هل داد بره جلو من کارت بزنه

گفتم ببخشید من زودتر اومده بودم . گفت بفرمایید اما زمان ما به بزرگترا احترام میذاشتیم نسل شما فرق میکنه . گفتم موضوع ربطی به احترام نداره به این میگن حقوق شهروندی.گفت بله یچیزی ام بدهکار شدیم

واقعا تو اون لحظه نتونستم میزان رودار بودنشو محاسبه کنم ( اهل شهری ام بود که سال اول دانشگاهمو اونجا گذرونده بودم و از مردمش از ته دل نفرت دارم)


هیمن چیزا ریز ریز رو افکارم تاثیر گذاشتنو اخلاقی که الان دارمو شکل دادن که تقریبا همه میگن این اخلاق نداره . برا خیلیا نبایدم اخلاق داشت


"Can't describe"

نظرات  (۱)

دقیقا همینه وقتی بخوای به دیگران کمک کنی جای ثواب قطعا کباب میشی . ینی من اینقدر ازین دستگاههای خودپرداز و این جریانات حرص میخوردم که خدا میدونه
یه بار داشتم پول برداشت میکردم ،وسط کارم یه چند ثانیه تردید کردم ، دیدم مرد پشت سریم داره میزنه به شونه ام که خانم مبلغو اشتباه وارد کردم ، دکمه فلانو بزن دوباره انجام بده ! عصبانی شدم داد و بیداد که مرتیکه اینجا حریم خصوصیه منه کله ات اینجا چیکار میکنه برو عقب اینقدر فضول نباش ، بعدشم برگشت گفت من قصدم کمک بود دخترم !
پاسخ:
:))))))))
میخوااااااام کمک نکنهههههه
فرهنگمون یه پنجاه سالی جا داره

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی